ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۷۴ مطلب با موضوع «با هم بیاموزیم :: سیاست‌نامه» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 33: درمان درد

وقتی فردی را سگ گزید، گفتند: اگر می‌خواهی درد ساکن شود آن سگ را ترید بخوران.

گفت: آنگاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آنکه بیاید و مرا بگزد.

 

پ.ن:

لن ترضَ عنک الیهود...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 32: گناه کیست؟

استر طلحک بدزدیدند.

یکی می‌گفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی.

دیگری گفت: گناه مهتر است که درِ طویله باز گذاشته است.

طلحک گفت: پس در اینصورت دزد را گناه نباشد.

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 31: مرا با مسلمانی چه کار!

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟

گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار!

عبید زاکانی

 

پ.ن:

اسلوب این حکایت برای اهل معنا، چقدر آشناست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 30: اعراب کافرترینِ مردمند

اعرابی اقتدا به امامی کرد. امام بعد از فاتحه آیة «الأَعْرَابُ أَشَدُّ کُفْرًا وَنِفَاقًا» {اعراب کافرترینِ مردمند} برخواند. عرب برنجید و سیلی محکم بر گردن امام زد.

امام در رکعت دوم بعد از فاتحه آیة «وَمِنْ الْأَعْرَابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ» {در اعراب هستند کسانی که به خدا و روز قیامت ایمان آوردند.} خواند.

اعرابی گفت: «اصلحک الصفعة» {پس گردنی درستت کرد}

 

پ.ن:

برخی در سیاست نیز معتقدند، حرف حق تا زمانی خوب است که به نفع‌شان باشد.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 29: خدا با تو کار دارد!

دهقانی در اصفهان به در خواجه بهاءالدینِ صاحب دیوان رفت. با خواجه‌سرا گفت که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است، با تو کاری دارد. با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد، پرسید که تو خدائی؟

گفت:آری.

گفت: چگونه؟

گفت: حال آنکه من پیش دهِ خدا و باغِ خدا و خانه‌ی خدا بودم؛ نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند!

 

عبید زاکانی

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 28: در چه کاری؟

مسعود رمال در راه به مجدالدین همایونشاه رسید.

مسعود پرسید که در چه کاری؟

گفت: چیزی نمی‌کارم که به کار آید.

گفت: پدرت نیز چنین بود، هرگز چیزی نکاشت که به کار آید.

 

پیام اخلاقی:

این دور باطل را شما باید بشکنید؛ حسرت پیشینیان را نخورید و چیزی بکارید که فردا به کار آید.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 27: دعوی خدایی

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست که مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟

گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می‌آید و نه از پیغامبر!

 

عبید زاکانی

پ.ن:

کاد الفقر أن یکون کفرا.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 26: آرمانِ دزدی!

ابوبکر ربانی اکثر شبها به دزدی می‌رفت و چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟
گفت: این دستار آورده‌ام.

گفت: این که از آن خود توست.

گفت: خاموش! تو ندانی؛ از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدیم باطل نشود.

 

عبید زاکانی

پ.ن:

برخی از حضرات سیاسیون نیز برای باطل نشدن آرمانی که برای خودشان تعریف کرده‌اند، اینگونه ماله‌کشی می‌فرمایند.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 25: با شما نیز آن کنم که با آن دِه دیگر کردم

درویشی به در دهی رسید جمعی کدخدایان را دید آن جا نشسته، گفت: چیزی بدهید وگرنه با شما نیز آن کنم که با دِه دیگر کردم.

ایشان بترسیدند گفتند: مبادا او ولی‌خدا یا ساحری باشد و خرابی‌ای از او به ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از او پرسیدند که با آن دِه دیگر، چه کردی؟

گفت: آنجا سوال کردم، هیچ به من ندادند، آن دِه رها کردم و اینجا آمدم. اگر شما نیز چیزی به من نمی‌دادید، این دِه رها می‌کردم و به دِه دیگر می‌رفتم.

عبید زاکانی

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 24: جامه سلطان، جامه طلخک

سلطان محمود در زمستانی سخت، به طلخک گفت که با این جامه‌ی یک لا در این سرما چه می‌کنی که من با این همه جامه می لرزم؟

گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.

گفت: مگر تو چه کرده ای؟

گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام!

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 23: هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی، طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره۱ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن.

دهقانان، پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد.

ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۰
سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۲۲: اگر خاموش بنشینم گناه است

گروهی از حکما در حضور حضرت کسری به مصلحتی سخن همی‌ گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی؟

گفت: وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رأی شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

*گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۲۱: چرا بی‌سبب بر من ظلم کردی؟

 انوشیروان را معلمی بود. روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد.

انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید. آن‌گاه از او پرسید: چرا بی‌سبب بر من ظلم کردی؟

معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۲۰: افلاطون عجب بزرگوار مردی است

آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: « امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.»

افلاطون چون این سخن بشنید سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد گفت:« ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟»

افلاطون پاسخ داد:« ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۹: بهلول بر مسند خلافت

روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.

غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.

هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می‌کند.

از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید.

نگهبانان گفتند: چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم.

هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود.

بهلول گفت: من برای خود گریه نمی‌کنم بلکه به حال تو می‌گریم.

زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم این‌قدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم، در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید!

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۸: قدر همین شاه را باید دانست!

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت. مدتی بعد وضع اقتصادِ کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آن‌ها نمود، موفق نمی‌شد. لذا دستور داد، وزیر را از زندان بیاورند. هنگامی‌که وزیر در محضر او حاضر شد، گفت: مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می‌گذرم.

وزیر گفت:

من دستور شما را اجرا خواهم کرد، فقط از شما می‌خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.

شاه گفت:

نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی. سرباز برای چه می‌خواهی؟

وزیر گفت:

من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.

شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد. شب هنگام وزیر به هرکدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه‌ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند، به‌طوری‌ که آن‌چیز نه زیاد بی‌ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و همچنین کاغذی به آن‌ها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می‌کنید، این کاغذ را قرار دهید. روی کاغذ چنین نوشته شده بود: هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است. سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.

مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.

نفر اول گفت:

درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم، اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی‌کند...این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته‌اند اموال ما را بدزدند، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.

نفر دوم نیز گفت:

درست است، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم و همه حرف‌های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۷: پادشاه و سه‌وزیر

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. پادشاه از هر وزیر خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند، همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمک نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کردند و هر کدام کیسه‌ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و با کیفیت‌ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. اما...

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۶: جمله حکیمانه، پاداش سخاوتمندانه

آورده‌اند که روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ حالی‌که ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦﻭﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ، ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!

مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

سربازی از انوشیروان پرسید: چرا با این عجله می‌روید؟

ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است ، پس لایق پاداش است. اگر می‌ماندم خزانه ام را خالی می‌کرد.

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

 

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

چون بار همی‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

 

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

 

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

 

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۴: کریمخان و مرد شاکی

مردی به دربار خان زند می‌رود و با ناله و فریاد می‌خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می‌رسد و کریم خان از وی می‌پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می‌کنی؟»

مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!!!»
خان بزرگ زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می‌گوید: «این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم.»
۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰