حکایت 53: از من حاجتی بخواه!
آوردهاند موقعی که هارونالرشید از سفر حج مراجعت میکرد. بهلول در سر راه او ایستاد و منتظر بود و همینکه چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: هارون! خلیفه پرسید: صاحب صدا کیست؟ گفتند: بهلول مجنون است.
هارون، بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید، خلیفه گفت: من کیستم؟
بهلول گفت: تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند، تو را بازخواست خواهند کرد.
هارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راست گفتی! الحال از من حاجتی بخواه.
بهلول گفت: حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی.
هارون گفت: این کار از عهده من خارج است ولی من میتوانم قرضهای تو را ادا نمایم.
بهلول گفت: قرض به قرض ادا نمیشود که تو خود مقروض مردمی پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی .
هارون گفت: دستور میدهم که برای تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر به راحتی زندگی کنی .
بهلول گفت: ما همه بندگان وظیفهخوار خدا هستیم، آیا ممکن است که خداوند رزق تو را در نظر بگیرد و مرا فراموش نماید؟