ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۷۴ مطلب با موضوع «با هم بیاموزیم :: سیاست‌نامه» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 53: از من حاجتی بخواه!

آورده‌اند موقعی که هارون‌الرشید از سفر حج مراجعت می‌کرد. بهلول در سر راه او ایستاد و منتظر بود و همین‌که چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: هارون! خلیفه پرسید: صاحب صدا کیست؟ گفتند: بهلول مجنون است.
هارون، بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید، خلیفه گفت: من کیستم؟
بهلول گفت: تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند، تو را بازخواست خواهند کرد.

هارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راست گفتی! الحال از من حاجتی بخواه.

بهلول گفت: حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی.

هارون گفت: این کار از عهده من خارج است ولی من می‌توانم قرض‌های تو را ادا نمایم.

بهلول گفت: قرض به قرض ادا نمی‌شود که تو خود مقروض مردمی پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی .

هارون گفت: دستور می‌دهم که برای تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر به‌ راحتی زندگی کنی .
بهلول گفت: ما همه بندگان وظیفه‌خوار خدا هستیم، آیا ممکن است که خداوند رزق تو را در نظر بگیرد و مرا فراموش نماید؟

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 52: قیمت پادشاهی

روزی هارون‌الرشید از بهلول خواست که او را پندی دهد نیکو.
بهلول گفت: ای هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست، تو را تشنگی حاصل آید و قریب به موت باشی، آیا چه می‌دهی که تو را جرعه‌ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می‌دهی؟
گفت: نصف پادشاهی‌ خود را می‌دهم.
بهلول گفت: پس از آن‌که آب آشامیدی، اگر به مرض حبس‌الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانستی، باز چه می‌دهی تا کسی علاج آن درد را بنماید؟
گفت:نصف دیگر پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت:پس مغرور به پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدا نیکویی کنی؟!

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۰
يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 51: بهلول عاقل، بهلول دیوانه

روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود: ای شیخ! من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم؟

بهلـول جـواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخت و سود فراوان برد.

باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت: بهلول دیوانه! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم.

جواب داد: پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این‌دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فـوری بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت: بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی بردم ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی، گفتی آقای شیخ بهلـول و چـون مـرا شخص عاقلی خطاب نمودی، من‌ هم از روی عقل به تو جواب دادم. ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی، من هم از روی دیوانگی جوابت را دادم. مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود.

پ.ن:

یک قانون ساده ولی مهم: هر چه بکاری، همان را برداشت می‌کنی!

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 50: طعام خلیفه

آورده اند که هارون الرشید، خوان طعامی برای بهلول فرستاد. خادم خلیفه، طعـام را نـزد بهلـول آورد و پیش او گذاشت و گفت: این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری.

بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت.

خادم بانگ بـه او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی؟

بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است، او هم نخواهد خورد.

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 49: گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می‌کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی‌دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می‌زد. هنگامی‌ که از آشپزخانه عبور می‌کرد، صدای ترانه‌ای شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 48: کوزه ترک خورده!

در افسانه‌ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می‌بست…چوب را روی شانه‌اش می‌گذاشت و برای خانه‌اش آب می برد.
یکی از کوزه‌ها کهنه‌تر بود و ترک‌های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه‌اش را می‌پیمود نصف آب کوزه می‌ریخت...

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 47: مسئله چیست؟

پادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید، می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 46: مردی که در میان شعله‌ها می‌سوخت

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می‌گذشت. خانه‌ای دید که داشت می‌سوخت و مردی را دید که وسط شعله‌ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد : هی، خانه‌ات آتش گرفته است!

مرد جواب داد : می‌دانم!
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی‌آیی؟
مرد گفت: آخر بیرون باران می‌آید. مادرم همیشه می‌گفت: اگر زیر باران بروی، سینه پهلو می‌کنی!

پ.ن:

قال امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام):
لَیسَ العاقِلُ مَن یَعرِفُ الخَیرَ مِنَ الشَّرِّ وَ لکِنَّ العاقِلَ مَن یَعرِفُ خَیرَ الشَّرَّینِ
عاقل، آن نیست که خوب را از بد تشخیص دهد. عاقل، کسى است که از میان دو بد، آن را که ضررش کمتر است، بشناسد.(مطالب السئول، ص 250)

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 45: کوره رنج

آهنگری با وجود رنج‌های متعدد و بیماری‌اش عمیقاً به خدا عشق می‌ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می‌توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می‌کند، دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی که می‌خواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می‌گذارم و می‌کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد،می‌دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار می‌گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کوره‌های رنج قرار ده، اما کنار نگذار!

پ.ن:

انسان‌هایی موفق هستند که تهدیدها را به فرصت تبدیل کنند.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 44: ترک عادت!

دو نفر با هم به سفر رفتند، یکى از آن‌ها ضعیف بود و هر دو شب، یک‌بار غذا مى‌خورد ولی دیگرى قوى بود و روزى سه‌بار غذا مى‌خورد، از قضاى روزگار در کنار شهرى به اتهام این‌که جاسوسى دشمن هستند، دستگیر شدند و هر دو را در خانه‌اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند. بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بى‌گناهند. در را گشودند، دیدند قوى مرده ولى ضعیف زنده مانده است. مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوى مرده است؟!طبیب فرزانه‌اى گفت: اگر ضعیف مى‌مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوى از این رو بود که پرخور بود و در این چهارده روز، طاقت بى‌غذایى نیاورد و مرد ولى آن ضعیف کم‌خور بود، مطابق عادتِ خود، صبر کرد و سلامت ماند.

پ.ن:

کشوری که خود را برای روزهای سخت آماده نکرده است، در روزهای سختی فلج خواهد شد.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 43: خدا همه‌جا هست!

مردی دعوی خدایی می‌کرد. شهریارِ وقت، به حبسش فرمان داد.

مردی بر او بگذشت و گفت: خدا در زندان باشد؟

گفت: خدا همه‌جا حاضر است.
عبید زاکانی

پ.ن:

نکته قابل توجه این داستان، جلوگیری از انحراف عقیدتی مردم توسط سلطان و حاکم جامعه است. از یک منظر، همه کنایه‌ها و داستان‌هایی که جنبه فردی دارند، جنبه اجتماعی نیز دارند.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 42: علم نحو خوانده‌ای؟

نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟

گفت: نه.

گفت:«ضیعت نصف عمرک» [نصفِ عمرت ضایع شد]

روز دیگر تندبادی برآمد؛ کشتی غرق خواست شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟
گفت: نه.

گفت: «لقد ضیعت تمام عمرک» [پس تمام عمرت ضایع شد.]

پ.ن:

در سیاست و به طور کلی در جامعه، به همه حرفه‌ها نیازمندیم و هیچ‌کس بی‌نیاز از دیگران نیست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 41: افسارش از من است!

در مسابقه اسب دوانی اسبی پیش افتاد. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت.

کسی که در کنارش بود، گفتش: مگر این اسب از آنِ توست؟

گفت: نه، ولیکن افسارش از من‌ است!

پ.ن:

در بازی‌های سیاسی از اینگونه اتفاقات زیاد پیش می‌آید...خوشحالی برای هیچ!

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰

شاه‌عباس روزی به‌دیدن ملا عبدالله آمد. آخوند مدرسه‌ای ساخته بود ولی خالی از طلاب بود.

سلطان در بازدید مدرسه از ملا عبدالله سؤال کرد: چرا مدرسه شما از طلاب خالی است؟

ملا عبدالله در جواب گفت: پاسخ این سؤال را بعداً به شما خواهم گفت.
پس روزی آخوند ملا عبدالله به بازدید شاه‌عباس رفت، پس از طی تعارفات و گفتگوها پادشاه به ملا عبدالله گفت: چیزی از من خواهش کن! آخوند گفت: من مطلبی ندارم. سلطان اصرار کرد! آخوند گفت: اکنون که شما اصرار دارید، یک حاجت دارم و آن این که من سوار شوم و شما در پیش روی من، پیاده در میدان شاه حرکت کنید! سلطان گفت: حکمت این کار چیست؟ آخوند گفت: جوابش را بعداً می‌گویم.
آخوند ملا عبدالله سوار شد و شاه عباس در پیش روی او پیاده حرکت کرد و قدری راه رفته و همه اهل شهر این منظره را دیدند. سپس آخوند از سلطان خداحافظی کرد و به منزل آمد.

بعد از مدتی سلطان بار دیگر به دیدن آخوند ملا عبدالله آمد و دید که مدرسه آخوند، پُر از جمعیتِ طلاب است. وی از آخوند سؤال کرد: مدتی قبل مدرسه شما از طلاب خالی بود، اکنون مدرسه مملو از طلبه گردیده، دلیلش چیست؟

آخوند گفت: دلیلش به آن روز که از شما خواهش کردم شما پیاده و من سواره بین مردم برویم، مرتبط است. دلیلش آن است که مردم در ابتدای امر، فضیلت علم و عالم را نمی‌دانستند و ظاهربین بودند، لذا ابتدا در مدرسه من کسی جمع نشد و در آن زمان که من سوار شدم و شما پیاده در جلو راه رفتید، مردم ارزش علم را فهمیدند که ارزش علم آن قدر زیاد است که پادشاه پیاده و در پیش رویِ عالم راه می ‌‌رود؛ لذا به جهت عزت دنیا و طلب جاه و جلالِ مالِ دنیا در مدرسه جمع شده و مشغول تحصیل می‌باشند و چون بعضی از مراتب علم را طی کنند، نیت آن‌ها خالص خواهد شد و قصد قربتی که مقصود اصلی در علم و جمیع عبادات است، حاصل خواهد شد.

برگرفته از کتاب «قصص العلماء»، میرزا محمد تنکابنی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 39: چند حیلت دانی؟

روباه را پرسیدند که در گریز از سگ چند حیلت دانی؟

گفت: از صد افزون است و نکوتر از همه آنکه من و او یکدیگر را نبینیم.

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 38: دایره شرع انور وسیع است!

در روزگار صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر، شخصی از یکی از منسوبان امیرکبیر در مورد ملکی نزد شیخ عبدالرحیم، قاضی شرعی تهران، اقامه دعوا کرد. شیخ عبدالرحیم که در آن زمان، رئیسِ مهم‌ترینْ محضر شرع در تهران بود، برای خوش آمد امیر، در یک پیام محرمانه، خطاب به ایشان این چنین گفت: «دایره شرع انور در مرحله قضا، وسیع است. میل مبارک حضرت امیر کبیر، باید معلوم باشد تا همان طور حکم صادر شود».

پیام‌رسان با ترس و لرز شدید، پیغام شیخ را تکرار کرد. غضب امیر، طوری بود که مأمور، بی‌اختیار، عقب‌عقب رفته و به درختی خورد و به زمین افتاد. خلاصه بعد از آن‌که شیخ عبدالرحیم به عصبانیت امیر آگاه شد، برای معذرت خواهی نزد ایشان رفت. رسم امیر بر این بود که هرگاه شیخ به نزد وی می آمد، احترام فوق‌العاده‌ای به ایشان می‌گذاشت؛ اما این بار وقتی شیخ وارد شد، اندک احترامی نیز از امیرکبیر ندید و امیر، حتی هم‌کلام او نشده، نشست، برخاست و از اتاق، خارج شد. شیخ، بعد از این قضیه، خانه نشین شد تا از دنیا رفت. امیرکبیر نیز فرد دیگری را به جای او منصوب کرد.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 37: مردم چهار طبقه بیش نیستند

گویند وقتی در برابر سلطان[هولاکو] گروهی از فقیران قلندریه پیدا شدند.

سلطان از خواجه‌نصیرالدین پرسید: اینها چه کسانند؟

خواجه جواب گفت: گروهی زاید و بیهوده‌اند. بر فور سلطان دستور داد که همه را نابود کردند.

کسی را خواجه پرسید: مقصود تو از این بیان چه بود؟

گفت: مردم چهار طبقه بیش نیستند؛ جمعی امیر و وزیر و کسان سلطانند از لشکری و کشوری، دو دیگر، بازرگانان و تجارند، سه دیگر پیشه وران و صنعتگران اند و آخرین گروه برزگران و دهقانانند و آن کس که از زمره این چهار گروه نباشد سربار مردم و در جهان زیاده است.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 36: ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪﺧﺎﻥ ﺍﺯﺑﮏ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺎﺧﺖ ﻭ ﺗﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭﺵ ﺑﺮ روستای متروکه‌ای ﺍﻓﺘﺎﺩ که می‌گفتند قبر رستم قهرمان اسطوره‌ای معروف آنجاست! عبداله‌خان با حالت ﺷﻤﺎﺗﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ:

ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ
ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ ﺗﻮﺭﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ!

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ؟!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضران ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍنی ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻢ ﻧﮕﯿﺮﯼ، ﺑﮕﻮﯾﻢ!
ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽﮔﻔﺖ:

ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺗﻬﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﺮﻩ ﺷﯿﺮ
ﺷﻐﺎﻻﻥ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻟﯿﺮ!

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 35: جامه خاص

از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کسی تعیین می‌کرد. چون به طلحک رسید، فرمود که پالانی بیارید و بدو دهید. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشیدند طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید.

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 34: ذکر خداوند

شخصی خانه‌ای به کرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد.

پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خداوند می‌کنند.

گفت: نیک است، اما می‌ترسم این ذکر، منجر به سجده شود.

عبید زاکانی

 

پ.ن:

دین را سپر کارهای اشتباه خود قرار دادن نیز یکی دیگر از آفت‌های ماست.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۰