دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حکایت 41: افسارش از من است!
در مسابقه اسب دوانی اسبی پیش افتاد. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت.
کسی که در کنارش بود، گفتش: مگر این اسب از آنِ توست؟
گفت: نه، ولیکن افسارش از من است!
پ.ن:
در بازیهای سیاسی از اینگونه اتفاقات زیاد پیش میآید...خوشحالی برای هیچ!