ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۷۴ مطلب با موضوع «با هم بیاموزیم :: سیاست‌نامه» ثبت شده است

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۷ ق.ظ

حکایت ۷۳: شوفر هستیم یا پلانک؟

ماکس پلانک بعد از این‌که جایزه نوبل را در سال ۱۹۱۸ می‌گیرد یک تور دور آلمان می‌ گذارد و در شهرهای مختلف درباره کوانتوم مکانیک صحبت می‌کند.

چون هر دفعه دقیقا یک محتوا را ارائه می‌کند راننده‌ اش احساس می کند که همه مطالب را یاد گرفته است.

و روزی به آقای پلانک می گوید«شما از تکرار این حرف‌ها خسته نمی‌شوید؟ من الان می توانم به جای شما این مطالب را برای دیگران ارائه کنم. می خواهید در مقصد بعدی که شهر مونیخ است من سخنرانی کنم و شما لباس من را بپوشید و در جلسه بنشینید؛ برای هردوی ما تنوعی ایجاد می‌شود». پلانک هم قبول می‌کند!

شوفر خیلی خوب در جلسه درباره کوانتوم مکانیک صحبت می‌کند و شونده‌ها هم خیلی لذت می‌برند. در انتهای جلسه فیزیک‌دانی بلند می‌شود و سوالی را مطرح می‌کند.

شوفر که جواب سوال را نمی داند در نهایت خونسردی می‌گوید «من تعجب می‌کنم که در شهری پیشرفته مثل مونیخ سوال‌هایی به این اندازه ساده می‌پرسند که حتی شوفر من هم می‌تواند جواب بدهد! شوفر عزیز، لطفا شما به سوال ایشان پاسخ دهید».

پ.ن:

امروزه در علم مدیریت اسم این اثر را «اثر شوفر» گذاشته اند. این اثر ناشی از نوعی توهم دانایی است که افراد همه چیز دان بیشتر به آن مبتلا می شوند.

باید توجه کرد که دانش مانند کوهی یخی است که بخش کمی از آن قابل رویت است و بخش اعظم آن را نمی توان مشاهده کرد. افراد سطحی نگر صرفا بخش قابل مشاهده دانش را می بینند و گمان می کنند که کل دانش را دریافت کرده اند در حالی که این فقط توهمی از دانایی است.

منبع: کانال مدیران ایران

مطالب مرتبط:

حکایت ۷۲: شاه، مرده است

حکایت ۷۱: امروز دلار چند تومان بود؟

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۷
يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ق.ظ

حکایت ۷۲: شاه، مرده است

در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه، مرده است.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد تا کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه‎پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت: چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده‌ام.
پیرزن گفت: من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته‌اید. چون هرکسی هر کاری که بخواهد انجام میدهد. قاضی رشوه می‎گیرد و داروغه از همه باج‌خواهی می‌کند و به همه زور می‌گوید، کاسب‌ها هم کم‌فروشی و گران‌فروشی می‌کنند.
هیچ دادخواهی هم پیدا نمی‌شود، هیچکس به‌فکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده‌اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.

مطالب مرتبط:

حکایت ۶۶: بهشت یا جهنّم؟

حکایت ۶۱: حالا چطور است؟

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۴۸
يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۷۱: امروز دلار چند تومان بود؟

در زمان «حجاج بن یوسف ثقفی»، مردم که به هم می‌رسیدند از یکدیگر می‌پرسیدند که «دیروز که را کشتند؟ که را به صلیب کشیدند و که را شلاق زدند؟»

در زمان «ولید بن عبدالملک»، کشتزارها آباد شد و تجارت رونق گرفت و پرس و جوی مردم از یکدیگر، در مورد بناها و تجارت و احداث آبراه‌ها و کشت درختان بود.

وقتی «سلیمان بن عبدالملک» با آن خوش اشتهایی و علاقه به کنیز و کلفت ، خلیفه شد، حرف و حدیث مردم همه از ماکولات و مشروبات و زنان بود و آنچه از آن زمان به دست ما رسیده از این مقولات است.

در زمان «عمر بن عبدالعزیز»، مردم از هم می پرسیدند که: «چقدر قرآن خوانده‌ای؟ ذکر مناجات دیشبت چه بود و در فلان ماه چقدر روزه گرفته‌ای؟».

مردمان گویند که: «الناس علی دین ملوکهم» (الگوی رفتاری مردم، رهبران‌شان هستند)، اگر حاکم شرابخواره باشد، مردم هماره مست‌اند. اگر ظالم یا لواط‌کار، حریص و شکمباره باشد نیز همینطور، چنانکه اگر حاکم کریم و بخشنده یا خسیس و ظالم باشد نیز مردم چشم به او دارند. این قاعده در برخی زمان‌ها و در مورد برخی افراد صدق می‌کند. والله اعلم.

پ.ن:

ملوک را در زمان حاضر نمی‌توان فقط به حاکمان کشورها تطبیق داد بلکه با رخ‌دادن جهانی‌سازی و کم‌رنگ شدن مرزهای جغرافیایی، ابرقدرت‌ها نیز ملوک مردم جهان‌اند.

پ.ن ۲:

تیتر را بر اساس گفتگوی روزگارِ خودمان نوشتیم.

مطالب مرتبط:

حکایت ۶۷: وقتی بی‌گناهان اعدام می‌شدند، کجا بودی؟

حکایت ۶۵: دلم می‌خواست هرکس باشم غیر از اسکندر

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۰
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

حکایت ۷۰: من از تو بهترم!

روزی معاویه به امام حسن(علیه‌السلام) گفت: من از تو بهترم!

امام فرمود: چرا؟

او گفت: بخاطر اینکه مردم دور من اجتماع کرده‌اند.
امام فرمود: هیهات! هیهات! ای فرزند جگرخوار! آنان که به دور تو جمع شده‌اند دو دسته‌اند؛ یا از روی زور و اجبار، در دور تواند یا از روی آزادی و اختیار. دسته اول بر اساس فرموده خداوند در قرآن معذورند. اما دسته دوم، گنهکارند و از فرمان خدا نافرمانی کرده‌اند. حاشا که به تو بگویم: من بهتر از تو هستم زیرا در تو خوبی نیست تا من خوب‌تر از تو باشم ولی بدان که خداوند، مرا از صفات پست دور ساخته و تو را از صفات نیک انسانی!

مطالب مرتبط:

حکایت ۵۶: قاضی یک‌روزه

حکایت ۵۷: خراب شود...

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰
سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶۹: هنوز در برلین قاضی هست!

🔹فردریک کبیر می‌خواست در رقابت با ورسای، قصری بسازد. در کار ساخت قصر، وقفه افتاد. علّت را پرسید. گفتند در گوشه‌ای از زمین، آسیابی است که صاحبش نمی‌فروشد. فردریک شخصاً به سراغ آسیابان رفت و علت را پرسید.

💬 آسیابان گفت:

اینجا موروثی است و من نه انقدر متمولم که به ان احتیاج نداشته باشم و نه انقدر فقیر که به پولش نیازمند باشم پس نمیفروشم!

💬 فردریک با پرخاش گفت:
«تو میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ من اینجا را از تو میگیرم!»

💬 آسیابان لبخندی زد و گفت:

«نمیتوانی چون هنوز در برلین #قاضی هست!».


🔸فردریک به یاد نصایح «ولتر» افتاد که به او گفته بود:
«در حکومت هر چیزی را ابزار خودت کن جز دستگاه عدالت را، چون مردمت از هر جا رانده شوند به دستگاه عدالت پناه می برند، و وقتی آن‌جا را نیز گوش به فرمان تو ببینند دیگر به بیگانه پناه می برند، و بدین ترتیب پای بیگانه به کشورت باز می شود!»

مطالب مرتبط:

حکایت ۱۳: قاضی و رشوه

حکایت 56: قاضی یک‌روزه

۲ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۰
پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶۸: می بخشم امّا شرط دارد…

آن‌روز، علی رفته بود به محله بنی ثقیف. بزرگ قبیله‌ی بنی ثقیف هنوز نزدیک نرسیده بود که جوانکی بی آنکه بشناسد، از سر مسخره بازی حرف زشتی به او زد.

علی نگاهی کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید، بزرگ قبیله سر رسید و شروع کرد به عذر خواستن.

ـ باشد می‌بخشم امّا شرط دارد…
ناگفته روشن بود که هرچه می‌گفت، بنی‌ثقیف با جان و دل قبول می‌کردند.

گفت:
ناودان‌های بام‌هاتان را از روی کوچه‌ها بردارید و بکشید سر حیاط خودتان. روزنه‌های روبه کوچه و مستراح‌هایی که رو به کوچه باز می‌شود را ببندید. سر گذرها بیهوده جمع نشوید و مردم محله‌تان، رهگذران را مسخره نکنند.

برای محلّه بنی‌ثقیف بد هم نشد. حالا دیگر مثل همه محله‌های کوفه، قابل تحمّل شده بودند و تمیز!

مطالب مرتبط:

حکایت ۵۹: گردن داروغه

حکایت ۶۲: از علی بپرسید، حد جاری شود یا نه؟

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۰۰

«نیکیتا خروشچف» رهبر شوروی بعد از استالین و دبیرکل حزب کمونیست شوروی از ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۴ بود. او در عین حال از ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۴ نخست‌وزیر شوروی بود.

نقل شده که وی پس از رسیدن به رهبری حزب کمونیست در کنگره این حزب، جنایات دوران استالین را محکوم کرد. در زمان سخنرانی خروشچف، یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد: رفیق خرو‌شچف! وقتی بی‌گناهان اعدام می‌شدند، کجا بودی؟

خرو‌شچف گفت: هر کس این را گفت، از جا برخیزد. امّا هیچ‌کس از جایش تکان نخورد. خرو‌شچف ادامه داد: خودتان به سوالتان پاسخ دادید. در آن زمان من همان جایی بودم که الآن شما هستید.

مطالب مرتبط:

حکایت 25: با شما نیز آن کنم که با آن دِه دیگر کردم

حکایت 26: آرمانِ دزدی!

۱ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۱۰:۰۰
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ق.ظ

حکایت ۶۶: بهشت یا جهنّم؟

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه‌های بهشت رسید و سن‎پیتر از او استقبال کرد.

سن‎پیتر گفت: خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه‌های بهشت ملاقات می‌کنیم. به هرحال شما هم درک می‌کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده‌ای نیست.

سناتور گفت: مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه‌اش را حل می‌کنم.

سن‎پیتر گفت: اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید.

سناتور گفت اشکالی ندارد. من همین الان تصمیمم را گرفته‌ام. می‌خواهم به بهشت بروم.

سن‎پیتر گفت: می‌فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور. سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظره جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی‌های خوش‌طعمی صرف کردند.

شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.

راس بیست و چهار ساعت، سن‎پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پایان روز دوم، سن‎پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می‌دهم»

بدون هیچ کلامی، سن‏‎پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این‌بار سناتور بیابانی خشک و بی‌آب و علف را دید، پر از آتش و سختی‌های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس‎های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید: انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزی‎ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه‌ای خوردیم! زمین گلف؟...

شیطان با خنده جواب داد: آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رأی دادی.

مطالب مرتبط:

حکایت ۲: السلام علیک یا الله

حکایت ۴: فرزند درویشان یا فرزند بزرگان

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۰

اسکندر کبیر به دیدار دیوژن رفت که در زیر آفتاب لمیده بود و گفت‌وگوی جالبی میان آن دو فاتح بزرگ در گرفت:

دیوژن: «ای سردار بزرگ، بزرگ‌ترین آرزوی تو اکنون چیست؟»

اسکندر: «یونان را به زیر فرمان بیاورم.»

دیوژن: «پس از آن؟»

اسکندر: «آسیای صغیر را تسخیر کنم.»

دیوژن: «و پس از آن؟»

اسکندر: «به استراحت بپردازم و لذت ببرم.»

دیوژن: «چرا هم‌اکنون استراحت نمی‌کنی و لذت نمی‌بری؟!»

می‌گویند اسکندر از نصیحت دیوژن اظهار امتنان کرد و پرسید: «آیا خدمتی از من بر می‌آید که در حق تو به جا آورم؟»

«آری. خواهش می‌کنم سایه خود را که میان من و نور خورشید حایل است، از سرم کم کنید!»

اسکندر از این سخن به خنده افتاد و گفت: «اگر من اسکندر نبودم، دلم می‌خواست دیوژن باشم نه کس دیگر.»

بیم و هراس را در دل دیوژن هیچ راه نبود، گفت: «اگر من دیوژن نبودم دلم می‌خواست هر کس دیگر باشم غیر از اسکندر!»

مطالب مرتبط:

حکایت ۶۰: عسرت دیروز و سرخوشی امروز

حکایت 36: ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۰
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶۴: یک نفر در آب غرق شد...

شش نفر در آب فرات سرگرم بازى بودند، یکى از آنان غرق شد، نزاع را نزد امیرالمومنینعلیه‎السلام بردند.

دو نفر از آنان گواهى دادند که آن سه نفر دیگر او را غرق کرده‎اند و آن سه نفر گواهى دادند که آن دو نفر دیگر او را غرق کرده‎اند.

امیرالمومنینعلیه‎السلام دیه او را به پنج قسمت مساوى تقسیم نمود، دو قسمت به عهده آن سه نفرى که دو نفر بر علیه ایشان گواهى داده‎اند، و سه قسمت به عهده آن دو نفرى که سه نفر بر علیه ایشان گواهى داده‎اند.


شیخ مفید در "ارشاد" پس از نقل این خبر مى گوید: در این قضیه هیچ قضاوتى تصور نمى شود که از قضاوت آن حضرت به صواب نزدیکتر باشد.

مطالب مرتبط:

حکایت 56: قاضی یک‌روزه

حکایت 46: مردی که در میان شعله‌ها می‌سوخت

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۰
جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

حکایت ۶۳: او را گردن بزن!

در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه مى کردم که دیدم مردى از منصور دوانیقى خلیفه عباسى که به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وى مى گفت : اى خلیفه! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چکار کرده اند.
منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حکم کنم.
طرفین دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق(علیه‌السلام) حاضر و به دست مبارک تکیه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت : اى جعفر! بین ایشان داورى کن .
امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: خودت بین آنان حکم کن! منصور اصرار کرد و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد. امام(علیه‌السلام) پذیرفت.

فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو کرده و فرمود: چه مى گویى؟
مرد گفت:

اى پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمى دانم با او چکار کرده اند.
امام(علیه‌السلام) به آن دو مرد رو کرده ، فرمود: شما چه مى گویید؟
گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویى از خانه اش ‍ بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است.

امام(علیه‌السلام) به مردى که آنجا ایستاده بود فرمود:

بنویس بسم الله الرحمن الرحیم؛ رسول خدا(صلى الله علیه و آله) فرموده هر کس شخصى را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینکه گواه بیاورد که او را به منزلش بازگردانده است. اى غلام! این یکى را دور کن و گردنش را بزن.

مرد فریاد برآورد:

اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشته‌ام ولیکن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید.

آن‌گاه امام(علیه‌السلام) فرمود:

من پسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) هستم؛ دستور مى‌دهم این یکى را رها کن و دیگرى را گردن بزن، پس آن مردى که محکوم به قتل شده بود گفت: یابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شکنجه نداده‎ام و تنها با یک ضربه شمشیر او را کشته ام، پس در این هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق(علیه‌السلام) به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند و فرمود: آن دیگرى را با تازیانه تنبیه کنند و سپس وى را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند.

منبع:  فروع کافى ، کتاب الدیات ، باب 11، حدیث 3. تهذیب ، ج 10 ص 221، حدیث 1.

پ.ن:

این ماجرا توسط شیخ صدوق و شیخ طوسی نیز نقل شده و شبیه این ماجرا نیز درباره امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) گفته شده است.

مطالب مرتبط:

حکایت 55: این عدالت نیست!

حکایت 51: بهلول عاقل، بهلول دیوانه

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۶
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۵ ب.ظ

حکایت ۶۲: از علی بپرسید، حد جاری شود یا نه؟

از طریق روایات سنّى و شیعه نقل شده:

مردى را که شراب خورده بود، نزد ابوبکر آوردند، او تصمیم گرفت تا حد شرابخوارى(هشتاد تازیانه) را بر او جارى سازد.

شرابخوار گفت: من به حرام بودن شراب تاکنون آگاه نبودم. ابوبکر دست نگه‌داشت و نمى‌دانست که چه کند. شخصى از حاضران اشاره کرد که در این باره از على(علیه السلام) سؤال شود. ابوبکر شخصى را به حضور على(علیه السلام) فرستاد که جواب این سؤال را بگیرد.

امیرمؤمنان على(علیه السلام) فرمود: دو مرد مورد اطمینان از مسلمین را دستور بده به میان مجالس مهاجر و انصار برود و آن شرابخوار را نیز با خود ببرند و مسلمین را سوگند بدهند که آیا شخصى آیه حرمت شرابخوار را و یا سخن پیامبر(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) در مورد حرام بودن شراب را بر این شخص خوانده‌اند و خبر داده‌اند یا نه؟ اگر دو مرد از مسلمین گواهى دادند که آیه تحریم شراب را براى او خوانده‌اند و یا سخن پیامبر(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) در مورد تحریم شراب را به گوش او رسانده‌اند، حدّ را بر او جارى ساز وگرنه او را توبه بده و سپس آزادش کن.

ابوبکر همین کار را انجام داد، هیچ کس از مهاجر و انصار گواهى نداد که آیه قرآن و یا سخن پیامبر(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) پیرامون حرمت شراب را براى او خوانده باشد، ابوبکر او را توبه داد و سپس آزادش نمود و به این ترتیب قضاوت على(علیه السلام) را پذیرفت.

پ.ن:

حدیثی مشهور رفع از پیامبر اکرم(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) در کتب حدیثی و فقهی نیز مؤیّد این مسئله است:

رُفِعَ عن امّتی تِسعَةٌ: الخَطَأُ، والنِّسیانُ، وما اکرِهُوا علَیهِ، وما لا یعلَمونَ، وما لا یطیقونَ، وما اضطُرُّوا إلَیهِ، والحَسَدُ، والطِّیرَةُ، والتَّفکرُ فی الوَسوَسَةِ فی الخَلقِ ما لم ینطِقْ بِشَفَةٍ. (خصال، ص ۴۱۷، ح ۹؛ بحار الأنوار، ج ۵، ص ۳۰۳، ح ۱۴)

[مسئولیت] نُه چیز، از امّت من برداشته شده است: خطا، فراموشى، آنچه بِدان مجبور شوند، آنچه نمى دانند، آنچه از توانشان بیرون است، آنچه بِدان ناچار شوند، حسادت، فال بد زدن، و تفکر وسوسه آمیز در آفرینش، تا زمانى که به زبان آورده نشود.

مطالب مرتبط:

حکایت 56: قاضی یک‌روزه

حکایت ۵۷: خراب شود...

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۵
جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

حکایت ۶۱: حالا چطور است؟

فتحعلی شاه قاجار گاه‎گاه شعر می‎سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی‎پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند سپس پرسید: حالا چطور است؟

شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت!

شاه پرسید:کجا می روی؟ گفت: به طویله!!!

برگرفته از کتاب از سعدی تا آراگون/دکتر جواد حدیدی

پ.ن:

نقدپذیر که نباشی، هیچگاه رشد نخواهی کرد.

مطالب مرتبط:

حکایت 42: علم نحو خوانده‌ای؟

حکایت 45: کوره رنج

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۷
جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶۰: عسرت دیروز و سرخوشی امروز

گویند عده‌ای از اطرافیان سلطان محمود که پیوسته از تقرب ایاز رنج می‌بردند، همیشه در فکر چاره‌ای بودند تا او را از نظر سلطان بیاندازند. آنها دانستند که ایاز اتاق مخصوصی دارد که در شبانه‌روز یک بار به آن اتاق رفته و در را قفل کرده و هیچ کس تاکنون داخل آن را ندیده است. پس نزد سلطان رفته و گفتند: «ایاز که این قدر مورد توجه شماست به شما خیانت می‌کند زیرا حجره ای به خود اختصاص داده و نمی‌گذارد کسی به آن وارد شود. او هرچه زر و جواهر دارد در آن اتاق پنهان می‌کند.»
سلطان دستور داد تا نیمه شبی چراغ بیافروزند و داخل آن اتاق شده تا از سر نهان آن آگاه شوند. غلامان وقتی که وارد شدند در گنجه‌ی آن اتاق جز پوستینی بسیار کهنه و مندرس با چارقی نیمدار نیافتند. پس هر دو را برداشته و نزد سلطان بردند. شاه بسیار متعجب شد و دستور داد تا ایاز را به حضور ببرند و توضیح بخواهند. ایاز به حضور رسید و چون چنین دید، گفت: «روزی که به خدمت شما مشرف شدم، چنین جامه‌ای به تن داشتم. این یادگار دوران عسرت و تنگدستی را حفظ کرده‌ام تا ابتدای وضع خود را فراموش نکنم و هرگز پایم را از گلیمم بیرون ننهم.»
برگرفته از امثال و حکم

پ.ن:

انسان‌های مثل ایاز، دچار آفت نوکیسگی نمی‌شوند.

حکایت ۵۸: ارزش حکومت

حکایت 52: قیمت پادشاهی

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۰
جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

حکایت ۵۹: گردن داروغه

از تیمورلنگ سوال کردند:
چگونه امنیتی در کشور پهناور خود ایجاد نمودی که وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول کشور را طی می‌کند کسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی‌کند؟
در جواب جمله کوتاه ولی با تاملی می‌گوید:
در هر شهری که دزدی دیدم، گردن داروغه را زدم چون یا دزد و داروغه هم دست بوده اند یا داروغه در خواب...!
برگرفته از کتاب تیمور جهان گشا

پ.ن:

این کتاب به قلم خود تیمور نگاشته شده امّا بعدها توسّط مارسل بریون گردآوری شده است.

محتوای حکایت هرچند به صورت مطلق صحیح نیست امّا نکات ظریفی در آن نهفته است که یک سیاستمدار باید به آن توجّه کند.

پ.ن

حکایت 55: این عدالت نیست!

حکایت 53: از من حاجتی بخواه!

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۰
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۵۸: ارزش حکومت

در ذیقار اردو زده بودیم. منتظر بودیم نیروها جمع شوند تا جنگ‌مان را با اصحاب جمل شروع کنیم. صبح با علی(علیه‌السلام) کار داشتم. وارد خیمه‌اش شدم. نشسته بود و پارگی کفش‌هایش را می‌دوخت. سلام کردم، جواب داد.

گفت :
-ابن عباس، این کفش چقدر می ارزد؟

چه می گفتم؟ یک جفت نعلین پینه خورده!
ـ هیچ!

گفت:
ـ همین نعلین برای من، ارزشمندتر از حکومت کردن بر شماست؛ مگر اینکه حقی را پرپا کنم یا باطلی را ازبین ببرم .

۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۰
چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۵۷: خراب شود...

مثل همیشه رفته بودیم سرکشی از بازار.
توی یکی از راسته ها، چند تا بازاری مغازه‌هاشان را نوسازی کرده بودند و آمده بودند در حریم کوچه.
علی(علیه‌السلام) دستور داد، خراب شود.
همان روز، گزارش رسید قبیله‌ی بنی‌بکاء خانه‌هایشان را در زمین‌هایی که برای بازار تعیین شده بود، ساخته‌اند.
دستور خرابی آن‌ها را هم داد.
علی(علیه‌السلام) فرمود: حق ندارید در محل تجارت مسلمین، خانه بسازید.
پ.ن:

یکی از مهم‌ترین وظایف رهبر جامعه، ایجاد نظم در آن جامعه است حتی نظم در ساخت‌وسازها.

۰ نظر موافقين ۰ مخالفين ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۵۶: قاضی یک‌روزه

شب در مسجد کوفه گرداگرد علی(علیه‌السلام) بودیم که دیدیم ابولاسود دوئلی آمد. شنیده بودیم صبح به عنوان قاضی تعیین شده و به شب نکشیده‏، حضرت عزلش کرده بود.
ابوالاسود نزدیک حضرت آمد و گفت: قاضی یک روزه هم داشتیم؟!
علی(علیه‌السلام) جواب داد:
گزارش دادند تو در برخورد با مردم، خشن و تُندخو هستی.

پ.ن:

اینگونه اتفاقات در حکومت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)  مکرر رخ داده است. نکته‌ی جالب توجه، گزارش‌هایی است که از سوی مردم و جاسوسان برای حضرت ارسال شده است. ایشان بعد از تحقیق در مورد صحت گزارش‌ها،‌ اقدام می‌کردند که نظارت امیرالمؤمنین بر کارگزارانشان را نشان می‌دهد؛ نظارتی دقیق برای جلوگیری از فساد

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 55: این عدالت نیست!

خلیفه دوم قاضی محکمه بود و علی(علیه‌السلام) در حضورش. کسی از مردم مدینه شکایتی کرده بود و علیه علی(علیه‌السلام) مدعی شده بود. همین که آمد، خلیفه دوم از علی(علیه‌السلام) خواست برخیزد.

خلیفه گفت:

اباالحسن! کنار مدعی بایست تا به شکایتش رسیدگی کنم.
علی(علیه‌السلام) برخاست درحالی که می‌توانستی خشم را از چهره‌اش بخوانی.
خلیفه گفت:

چه شد ای اباالحسن؟ این که گفتم کنار طرف دعوا قرار بگیری، ناراحتت کرد؟
علی(علیه‌السلام) پاسخ داد:
تو شاکی را به اسمش صدا کردی و من را با کنیه ام! این عدالت نیست؛ شاید او مضطرب شود.

پ.ن:

آیا ما هم در اجرای عدالت، پیرو مولایمان هستیم؟

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۰
شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 54: اهمیتِ امنیت

آورده‌اند که یکی از بازرگانانِ بغداد با غلامِ خود در کشتی نشسته و به عزم بصره، در حرکت بودند و نیز در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند. غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری می‌نمود. مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحبِ غلام خواست تـا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد. بهلول فوری امر نمود تـا غلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسید او را بیـرون آوردند. غلام از آن پـس بـه گوشه‌ای از کشتی ساکت و آرام نشست. اهل کشتی از بهلول سوال نمودند کدر این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟
بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی‌دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کشتی جای امن و آرامی است.

پ.ن:

از وضعِ همسایگان درس بگیریم و قدرِ امنیتِ ایران را بدانیم.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۰