حکایت ۶۶: بهشت یا جهنّم؟
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازههای بهشت رسید و سنپیتر از او استقبال کرد.
سنپیتر گفت: خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازههای بهشت ملاقات میکنیم. به هرحال شما هم درک میکنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم سادهای نیست.
سناتور گفت: مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیهاش را حل میکنم.
سنپیتر گفت: اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید.
سناتور گفت اشکالی ندارد. من همین الان تصمیمم را گرفتهام. میخواهم به بهشت بروم.
سنپیتر گفت: میفهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور. سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظره جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنیهای خوشطعمی صرف کردند.
شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
راس بیست و چهار ساعت، سنپیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.
بعد از پایان روز دوم، سنپیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر میکنم میبینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح میدهم»
بدون هیچ کلامی، سنپیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بیآب و علف را دید، پر از آتش و سختیهای فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباسهای بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید: انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزیها کو؟ ما شام بسیار خوشمزهای خوردیم! زمین گلف؟...
شیطان با خنده جواب داد: آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رأی دادی.
مطالب مرتبط: