ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۷۴ مطلب با موضوع «با هم بیاموزیم :: سیاست‌نامه» ثبت شده است

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۳: قاضی و رشوه

ترکمنی با یکی دعوا داشت.

کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد.

قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد.

بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد.

ترکمن را بخواست که در مکتوب سهوی است، بیاور تا اصلاح کنم.

ترکمن گفت: در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۲: بهلول و کمک به فقرا

روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند. سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.

هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون‌ الرشید دعا کنند.بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.

هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت: ای دیوانه چرا هنوز اینجایی! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته‌ای؟

بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج‌تر و فقیرتر در این دیار نیافتم؛ چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم!

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۱: ندیم بادمجان!

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند.
خوشش آمد گفت:بادمجان طعامی است خوش!
ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد،گفت: بادمجان سخت مضر چیزی است!
ندیم باز در مضرت بادمجان، سخن پردازی کرد.
سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی!
گفت: من ندیم توام نه بادمجان، مرا چیزی می‌باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱۰: تو بگو قلم است یا کلنگ؟

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد.

بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آن را از زمین بردار.

قاضی به مسخره گفت: واقعاً اینکه می‌گویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!

بهلول جواب داد: مردک! تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامی که به این قلم می‌نویسی خانه‌های مردم خراب می‌کنی، تو بگو قلم است یا کلنگ؟

۱ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۹: انگشت پادشاه

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۸: نه من کریمم نه تو!

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

۳ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۷: مرا این سنگ چرا زدی؟

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن{مردم آزار} لشکری خشم آمد و در چاه کرد، درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.

گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟

گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.

گفت: چندین روزگار کجا بودی؟

گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

***

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

***

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

***

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۶: ادعای چهارم

مهدی خلیفه، در شکار از لشکرش جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که درخانه موجود بود و کوزه‌ای شراب پیش آورد.
چون کاسه‌ای بخوردند، مهدی گفت:من‌ یکی از خواص مهدی‌ام،
کاسه دوم بخوردند، گفت: یکی از امرای مهدی‌ام.
کاسه سیم  بخوردند، گفت: من مهدی‌ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت:
کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه دیگر بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می‌گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی می‌دهم که تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)
 
عبید زاکانی
۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۵: از دنیا به شما چقدر می‌رسد؟

گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد.

پرسید: چه می کنی؟

گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می‌کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (اندازه یک قبر) نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی‌رسد.

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۴: فرزند درویشان یا فرزند بزرگان

زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟

- گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری.

گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟

- گفت: ظلم و خانه براندازی!!!

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۳: ماستمالی کردن

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که در عصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره‌های روزنامه مرد امروز به این صورت نقل کرده است: 
«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست همه دیوارها را ماستمالی کردند.» 
این کار مدتها موضوع اصلی شوخی‌های محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز به معنی سر و ته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن به کار می‌رود.
*برگرفته از تارنمای یکی بود
۱ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۲: السلام علیک یا الله

اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلام‌علیک یا الله!!!

گفت: من الله نیستم.

گفت‌: یا جبرئیل!!!

گفت: من جبرئیل نیستم.

گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.

 

عبید زاکانی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حکایت ۱: ملک و پارسا

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیم روز

گفتم این فتنه است خوابش برده به

***

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن چنان بد زندگانی مرده به

*برگرفته از گلستان سعدی

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ

سیاست‌نامه؛ فصلی نو در تارنوشت ما۲۴نفر

در این بخش به حکایت‌ها و نصایح‌سیاسی می‌پردازیم و امیدواریم که پیشنهادها و انتقادهای شما دوستان، به هرچه بهتر شدن این بخش کمک کند. در روزهای عید؛

*هر روز، یک حکایت*

ساعت

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۰