سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ
حکایت 52: قیمت پادشاهی
روزی هارونالرشید از بهلول خواست که او را پندی دهد نیکو.
بهلول گفت: ای هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست، تو را تشنگی حاصل آید و قریب به موت باشی، آیا چه میدهی که تو را جرعهای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه میدهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را میدهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آب آشامیدی، اگر به مرض حبسالیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانستی، باز چه میدهی تا کسی علاج آن درد را بنماید؟
گفت:نصف دیگر پادشاهیام را.
بهلول گفت:پس مغرور به پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدا نیکویی کنی؟!