ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

ما۲۴نفر

(تارنمای دانشجویان معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی ۹۱ - دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام

محفل ۲۴ دانشجوی معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی دانشگاه امام صادق(ع). سعی می‌کنیم آن‌چه خودمان و دیگر دانشجوهای معارف‌اسلامی و علوم‌سیاسی به آن نیاز دارند را منتشر کنیم.
اگر شما هم اطلاعاتی برای انتشار دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر انتقادها و پیشنهادهای شما هستیم.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهلول» ثبت شده است

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 54: اهمیتِ امنیت

آورده‌اند که یکی از بازرگانانِ بغداد با غلامِ خود در کشتی نشسته و به عزم بصره، در حرکت بودند و نیز در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند. غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری می‌نمود. مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحبِ غلام خواست تـا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد. بهلول فوری امر نمود تـا غلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسید او را بیـرون آوردند. غلام از آن پـس بـه گوشه‌ای از کشتی ساکت و آرام نشست. اهل کشتی از بهلول سوال نمودند کدر این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟
بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی‌دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کشتی جای امن و آرامی است.

پ.ن:

از وضعِ همسایگان درس بگیریم و قدرِ امنیتِ ایران را بدانیم.

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۰
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 53: از من حاجتی بخواه!

آورده‌اند موقعی که هارون‌الرشید از سفر حج مراجعت می‌کرد. بهلول در سر راه او ایستاد و منتظر بود و همین‌که چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: هارون! خلیفه پرسید: صاحب صدا کیست؟ گفتند: بهلول مجنون است.
هارون، بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید، خلیفه گفت: من کیستم؟
بهلول گفت: تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند، تو را بازخواست خواهند کرد.

هارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راست گفتی! الحال از من حاجتی بخواه.

بهلول گفت: حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی.

هارون گفت: این کار از عهده من خارج است ولی من می‌توانم قرض‌های تو را ادا نمایم.

بهلول گفت: قرض به قرض ادا نمی‌شود که تو خود مقروض مردمی پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی .

هارون گفت: دستور می‌دهم که برای تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر به‌ راحتی زندگی کنی .
بهلول گفت: ما همه بندگان وظیفه‌خوار خدا هستیم، آیا ممکن است که خداوند رزق تو را در نظر بگیرد و مرا فراموش نماید؟

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت 52: قیمت پادشاهی

روزی هارون‌الرشید از بهلول خواست که او را پندی دهد نیکو.
بهلول گفت: ای هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست، تو را تشنگی حاصل آید و قریب به موت باشی، آیا چه می‌دهی که تو را جرعه‌ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می‌دهی؟
گفت: نصف پادشاهی‌ خود را می‌دهم.
بهلول گفت: پس از آن‌که آب آشامیدی، اگر به مرض حبس‌الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانستی، باز چه می‌دهی تا کسی علاج آن درد را بنماید؟
گفت:نصف دیگر پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت:پس مغرور به پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدا نیکویی کنی؟!

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۰
يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 51: بهلول عاقل، بهلول دیوانه

روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود: ای شیخ! من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم؟

بهلـول جـواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخت و سود فراوان برد.

باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت: بهلول دیوانه! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم.

جواب داد: پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این‌دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فـوری بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت: بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی بردم ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی، گفتی آقای شیخ بهلـول و چـون مـرا شخص عاقلی خطاب نمودی، من‌ هم از روی عقل به تو جواب دادم. ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی، من هم از روی دیوانگی جوابت را دادم. مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود.

پ.ن:

یک قانون ساده ولی مهم: هر چه بکاری، همان را برداشت می‌کنی!

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حکایت 50: طعام خلیفه

آورده اند که هارون الرشید، خوان طعامی برای بهلول فرستاد. خادم خلیفه، طعـام را نـزد بهلـول آورد و پیش او گذاشت و گفت: این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری.

بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت.

خادم بانگ بـه او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی؟

بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است، او هم نخواهد خورد.

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

حکایت ۱۹: بهلول بر مسند خلافت

روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.

غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.

هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می‌کند.

از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید.

نگهبانان گفتند: چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم.

هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود.

بهلول گفت: من برای خود گریه نمی‌کنم بلکه به حال تو می‌گریم.

زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم این‌قدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم، در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید!

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰