حکایت 51: بهلول عاقل، بهلول دیوانه
روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود: ای شیخ! من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم؟
بهلـول جـواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت: بهلول دیوانه! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم.
جواب داد: پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر ایندفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فـوری بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت: بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی بردم ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی، گفتی آقای شیخ بهلـول و چـون مـرا شخص عاقلی خطاب نمودی، من هم از روی عقل به تو جواب دادم. ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی، من هم از روی دیوانگی جوابت را دادم. مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود.
پ.ن:
یک قانون ساده ولی مهم: هر چه بکاری، همان را برداشت میکنی!