پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حکایت 26: آرمانِ دزدی!
ابوبکر ربانی اکثر شبها به دزدی میرفت و چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام.
گفت: این که از آن خود توست.
گفت: خاموش! تو ندانی؛ از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیم باطل نشود.
عبید زاکانی
پ.ن:
برخی از حضرات سیاسیون نیز برای باطل نشدن آرمانی که برای خودشان تعریف کردهاند، اینگونه مالهکشی میفرمایند.
۹۵/۰۲/۰۹