سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حکایت 25: با شما نیز آن کنم که با آن دِه دیگر کردم
درویشی به در دهی رسید جمعی کدخدایان را دید آن جا نشسته، گفت: چیزی بدهید وگرنه با شما نیز آن کنم که با دِه دیگر کردم.
ایشان بترسیدند گفتند: مبادا او ولیخدا یا ساحری باشد و خرابیای از او به ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از او پرسیدند که با آن دِه دیگر، چه کردی؟
گفت: آنجا سوال کردم، هیچ به من ندادند، آن دِه رها کردم و اینجا آمدم. اگر شما نیز چیزی به من نمیدادید، این دِه رها میکردم و به دِه دیگر میرفتم.
عبید زاکانی
thanks
this text is nice