حکایت ۱۸: قدر همین شاه را باید دانست!
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت. مدتی بعد وضع اقتصادِ کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود، موفق نمیشد. لذا دستور داد، وزیر را از زندان بیاورند. هنگامیکه وزیر در محضر او حاضر شد، گفت: مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو میگذرم.
وزیر گفت:
من دستور شما را اجرا خواهم کرد، فقط از شما میخواهم تعدادی سرباز به من بدهید.
شاه گفت:
نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی. سرباز برای چه میخواهی؟
وزیر گفت:
من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد. شب هنگام وزیر به هرکدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانهها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند، بهطوری که آنچیز نه زیاد بیارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و همچنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی میکنید، این کاغذ را قرار دهید. روی کاغذ چنین نوشته شده بود: هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است. سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت:
درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم، اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمیکند...این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانستهاند اموال ما را بدزدند، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.
نفر دوم نیز گفت:
درست است، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم و همه حرفهای یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.