جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ
حکایت ۲۰: افلاطون عجب بزرگوار مردی است
آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: « امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.»
افلاطون چون این سخن بشنید سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت:« ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟»
افلاطون پاسخ داد:« ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.