در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه مى کردم که دیدم مردى از منصور دوانیقى خلیفه عباسى که به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وى مى گفت : اى خلیفه! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چکار کرده اند.
منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حکم کنم.
طرفین دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق(علیهالسلام) حاضر و به دست مبارک تکیه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت : اى جعفر! بین ایشان داورى کن .
امام صادق(علیهالسلام) فرمود: خودت بین آنان حکم کن! منصور اصرار کرد و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد. امام(علیهالسلام) پذیرفت.
فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو کرده و فرمود: چه مى گویى؟
مرد گفت:
اى پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمى دانم با او چکار کرده اند.
امام(علیهالسلام) به آن دو مرد رو کرده ، فرمود: شما چه مى گویید؟
گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویى از خانه اش بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است.
امام(علیهالسلام) به مردى که آنجا ایستاده بود فرمود:
بنویس بسم الله الرحمن الرحیم؛ رسول خدا(صلى الله علیه و آله) فرموده هر کس شخصى را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینکه گواه بیاورد که او را به منزلش بازگردانده است. اى غلام! این یکى را دور کن و گردنش را بزن.
مرد فریاد برآورد:
اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشتهام ولیکن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید.
آنگاه امام(علیهالسلام) فرمود:
من پسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) هستم؛ دستور مىدهم این یکى را رها کن و دیگرى را گردن بزن، پس آن مردى که محکوم به قتل شده بود گفت: یابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شکنجه ندادهام و تنها با یک ضربه شمشیر او را کشته ام، پس در این هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق(علیهالسلام) به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند و فرمود: آن دیگرى را با تازیانه تنبیه کنند و سپس وى را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند.
منبع: فروع کافى ، کتاب الدیات ، باب 11، حدیث 3. تهذیب ، ج 10 ص 221، حدیث 1.
پ.ن:
این ماجرا توسط شیخ صدوق و شیخ طوسی نیز نقل شده و شبیه این ماجرا نیز درباره امیرالمؤمنین(علیهالسلام) گفته شده است.
مطالب مرتبط:
حکایت 55: این عدالت نیست!
حکایت 51: بهلول عاقل، بهلول دیوانه