اسکندر کبیر به دیدار دیوژن رفت که در زیر آفتاب لمیده بود و گفتوگوی جالبی میان آن دو فاتح بزرگ در گرفت:
دیوژن: «ای سردار بزرگ، بزرگترین آرزوی تو اکنون چیست؟»
اسکندر: «یونان را به زیر فرمان بیاورم.»
دیوژن: «پس از آن؟»
اسکندر: «آسیای صغیر را تسخیر کنم.»
دیوژن: «و پس از آن؟»
اسکندر: «به استراحت بپردازم و لذت ببرم.»
دیوژن: «چرا هماکنون استراحت نمیکنی و لذت نمیبری؟!»
میگویند اسکندر از نصیحت دیوژن اظهار امتنان کرد و پرسید: «آیا خدمتی از من بر میآید که در حق تو به جا آورم؟»
«آری. خواهش میکنم سایه خود را که میان من و نور خورشید حایل است، از سرم کم کنید!»
اسکندر از این سخن به خنده افتاد و گفت: «اگر من اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم نه کس دیگر.»
بیم و هراس را در دل دیوژن هیچ راه نبود، گفت: «اگر من دیوژن نبودم دلم میخواست هر کس دیگر باشم غیر از اسکندر!»
مطالب مرتبط:
حکایت ۶۰: عسرت دیروز و سرخوشی امروز
حکایت 36: ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ